جدول جو
جدول جو

معنی کمان پشت - جستجوی لغت در جدول جو

کمان پشت
(کَ پُ)
کوزپشت. (آنندراج). آنکه پشت وی خمیده باشد. (ناظم الاطباء). گوژپشت. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پشت او چون کمان خمیده باشد:
قسم به صیدفکن غم کش کمان پشتی
که آه را ز دمش تیر بر نشان آمد.
ظهوری (از آنندراج).
- گوژ کمان پشت، در بیت زیر ظاهراً کنایه از آسمان و فلک است:
بزن تیری بدین گوژ کمان پشت
که چندین پشت بر پشت ترا کشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
کمان پشت
گوژ پشت: (قسم بصید فکن غم کش کمان پشتی که آه را ز دمش تیر پرنشان آمد)، (ظهوری)
تصویری از کمان پشت
تصویر کمان پشت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمان کش
تصویر کمان کش
کمان کشنده، کمان دار، تیرانداز
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ / کِ)
عمل کمان کش. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمان کش شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
تیره ای از طایفۀ چرام (قسمت دوم از چهار بنیچۀ ایل جاکی کوه کیلویۀ فارس) (از فرهنگ جغرافیای سیاسی کیهان ص 89)
لغت نامه دهخدا
(کَ صِ فَ)
خمیده مانند کمان. چون کمان مقوس و گوژ:
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شد
چون تیر ناگهان زکمانم بجست یار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گِ پُ)
کنایه از مردم قوی پشت و بارکش و حمال. (برهان) (آنندراج). کنایه از بارکش قوی پشت است. (انجمن آرا) ، متکبر و خودبین و کاهل:
نیاید آدمی از هر گران پشت
نباشد اسب پالانی هنرور.
؟ (از شعوری ج 2 ص 308)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) :
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.
رودکی.
ز لشکر کمان کش نبودی چواوی
نه از نامداران چو او جنگجوی.
فردوسی.
کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
فرخی.
پای گریز نیست که گردون کمان کش است
جای فراغ نیست که گیتی مشوش است.
خاقانی.
کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر
کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
خاقانی.
من رستم کمان کشم اندرکمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمان کش به گیسو کمند.
نظامی.
آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی.
سعدی.
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست.
حافظ.
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد.
حافظ.
خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد
کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند.
رضی دانش (از آنندراج).
- کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مقدّر سرنوشت بشر هستند:
از کمین کمان کشان قضا
در حصاررضا گریخته ام.
خاقانی.
- کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر:
کمانکش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
نظامی.
- ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گران پشت
تصویر گران پشت
بارکش قوی پشت، متکبر خودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان کش
تصویر کمان کش
کسی که کمان را بکشد و بکار برد: (خراش سینه نخجیر دل بدرد آورد کمانکشان همه مغرور ساقی شست اند)، (رضی دانش)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که با فاصله از افراد نوع خود روییده باشد مقابل پر پشت: موی کم پشت، کم مایه مقابل پر پشت، قلم مویی که نوک آن بلند باشد قلم نیزه یی
فرهنگ لغت هوشیار
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر، روستایی
فرهنگ گویش مازندرانی
تنک پراکنده
فرهنگ گویش مازندرانی